-
مست شدم از جرعه باغ بهشت
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1385 00:43
گفتم که اومدم گفت نه دیر اومدی گفتم نه به خدا زود اومدم بیشتر ببینمت گفت نه عزیزم دیگه خیلی دیر اومدی مست شدم از جرعه باغ بهشت های با توام اسیاب برگرد به نوبت ؟ پس بگو نوبت ما کو ... میخوام بنویسم از رفتن عطر زنبق و یاسهای کوچه اشنایی ها یا از بالها اغشته به خون عشق قاصدکها _ یا بگم که سست شدم با برق اولین نگاه یا که...
-
و شاید دیگر هیچ ...
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 03:28
سلام دوستای عزیز راستش دیگه قرار نبود که از گذشته بنویسم اما امروز حال عجیبی دارم همه چیزم شده بود فکر کردن به سارا و گذشته ای که باهاش داشتم انگار که دوباره قرار بود ببینمش همش بین ادمها دنبال یه نگاه اشنا میگشتم همش فکر میکردم دوباره ... اما نه هر چی در زدم در وا نشد تازه الان تو باورم هست که واقعا ... ولی دوست...
-
تا ته خوشبختی راهی نیست به جز یک نفس
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 04:44
و با اخرین تار موی باقی مانده در لای دفتر خاطراتمان تمام گذشته ها رو به جوخه دار میکشم و فراموش میکنم سلام : با تو حرف میزنم حتی تو این سکوت غربت سطر به سطر نگات میکنم ، شاید این عکس تنها اشنای من باشه اینجا دارم به این نتیجه میرسم که یواش یواش ارزوهام دارن مثل رنگ چشمات تو دلم دوباره سبز میشن میدونی سارا جون نمیتونم...
-
شروع تازه
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 01:55
هوالمحبوب رنگ پاییز به من فهماند که وقت خزان آرزوهایم رسیده صدایی گفت تمام رویا و ارزوهایی را که کنارش خواباندی را فراموش کن تا که شاید با بهاری دیگر . بهار گذشته ما نیز زنده شود ؟! تو گوشم دیگه صدایی تک قدم نمیزنه ، تا منو به گذشته هایی دوردست ببره . میدونی سارا جون ؟!!! تو تموم این روزها به انتظارت نشستم ولی ... ولی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 دیماه سال 1384 19:19
چشمامو روی هم میذارم فقط میگم ای کاش وقتی پرستویی فکر سفر کرد جفت عاشقش رو خبر کنه بعد از این همه روزهای خاکستری میخوام یه کم نفس بکشم وقتی به منظره چشم نواز روزهای گذشته نگاه میکنم دوباره سگرمه هام تو هم میره و شاخه های شکسته - تو بارون اون روز به یادم میاد اما میخوام روزهای خوش رو تجربه کنم و از این حصار خاطره رها...
-
آسمون آبی
پنجشنبه 15 دیماه سال 1384 00:46
کاش بالهای من رو نمیشکوندی عزیز تا من در این پرواز همرات بودم و ... پروازت بی خطر باشه الهی ... بعد از مدتها نفسی تازه تازه کردم با رسیدن به انی که دوستش داشتم اما از بخت بد ... زمین را ترک کرد به همین سادگی . .. و حال زمین و اسمان – فلک و افلاک رو نفرین میکنم که چرا ... و من میان هزاران چهاراه سرگردان پسری که روگاری...
-
تنگ بی ماهی
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 08:59
چقدر عالی آدم یه نفر دوس داشته باشه ولی به اون دسترسی نداشته باشه چون تا همیشه عاشق اون میمونه غرور شکسته وقتی زانو زدم و تمام وجودم رو به امواج اشکهایم سپردم و فقط حسرت ،،، حسرت تمام وجودم رو .... در امتداد جاده های پر غبار دلم میخواست طنین فریادم را به گوش ... عمری گذشت تا باورم بشه انچه بر باد میرفت من بودم _ اره...
-
شب سیاه
شنبه 26 آذرماه سال 1384 03:04
خنده هامون الکی اشک هامون دروغکی حرف هامون یه دنیا راز دلمون پر از نیاز اخ که نمیدونید چه لذتی داره همه جا تاریک باشه و فقط چراغ اسمون دلت روشن باشه اونقدر تاریک باشه دور ورت که با نور دل بتونی دوباره چهره ماهش رو ببینی اینقدر حرف برای گفتن داری که احتیاج به پیدا کردن سوژه نیست اون قدر حرف تو دل دارم که با یه شب دو شب...
-
شاید باید فهمید
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 14:41
از تموم دوستای عزیزم که لطف کردن و تو روزه ... به فکر من و سارای من بودن تشکر میکنم البته میدونم که این کوچکترین کاری هست که میتونم انجام بدم از تموم شما سروران گرام ممنون هستم انشالله که خدا همه اسیران خاک رو رحمت کنه و ما اسیران زمین و زندگی رو مورد لطف رحمت خودش قرار بده نمیدونم کسایی که این مطلب رو میخونن در مورد...
-
۱۳۷۶/۰۹/۰۸
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 12:04
ماه رو گردن آویز رویاهات کردی اما یه مشت خاک پات رو بردم که دلتنگت نشم تموم جرم من این هست که فقط دوستش دارم نمیدونی تو دلم چی میگذره ... 9 سال قبل سرم گذاشتم روی پاهات گفتم خوابم میاد واسم قصه گفتی یه پیرزنه بود یه گاو داشت در خونشون را آب داشت گاوشو فروخت رفت مشهد بقیش باشه فردا شب... اون موقع راحت خوابیدم ... اما...
-
به امید دیدار دوست
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 03:38
میدونید اصلا خوشحالی من از به ایران اومدن نیست خوشحالی من فقط دوباره دیدن سارای عزیزم هست راستی دوستای عزیز برای روز 9 آذر حتما پیش ما بیایید کم بیش میدونید دیگه سالگرد نهمین پروازش هست و من.... من تموم قصه هام قصه توست اگه غمگینه اون از غصه توست تو این ماه تموم آرزوها خاطره ها و رویاها ..... اره تموم زندگی !! سنجاق...
-
بانوی کوشکولوی من
دوشنبه 30 آبانماه سال 1384 00:50
غروب زیبایی داشت انقدر زیبا که کسی - نپرسید ؟ چرا !! بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم همه تن چشم شد .................. سلام میدونی عزیزم بعد از چند وقت – واقعا طاقت دوری ازت ندارم میخوام بیام پیشت دلم خیلی برات تنگه اینجا همش تو این فکرم که رسیدم ، بهت چی بگم – از کجا باید برات بگم – دلم از دست دنیا پره دلم گرفته...
-
دیونه
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1384 01:03
یه روز یه دیونه ای زیر نور ماه نشسته بود داشت با حسرت نگاهش میکرد یه رهگذر ازش پرسید خیلی ماه رو دوست داری که اینجوری خیره نگاهش میکنی دیونه گفت اره خیلی دوستش دارم رهگذر گفت اگه اونو داشتی بازهم اینقدر دوستش داشتی دیونه گفت نه دیگه دوست نداشتم اخه دیگه دارمش گاهی وقتی چقدر ساده عروسک میشیم نه لبخند میزنیم نه شکایت...
-
روز و روزمرگی
جمعه 20 آبانماه سال 1384 22:16
منگر که گوینده کیست بنگر که گفتارش چیست امروز هم یکی از نوشته های خودم رو میخوام بذارم اینجا شاید جالب نباشه ولی قشنگه ........ با اشکهای خود میخندم با عشق به رویا های خود میخندم به پستوهای تنهایی می اندیشم در باد میرقصم در هرم آفتاب خواب زنبق و نرگس رو میبینم اری همان گلهایی که در برگریزان بار سفر بست و با عبور از...
-
یادی از سارا
سهشنبه 17 آبانماه سال 1384 01:51
نمیرد آ ن کس که یادش زنده است ! ....... ) تو یه روز پاییزی که بارون می اومد عشقم رو به دست گلچین روزگار س÷ردم سارا نرفته ..... فقط رفت تا به زیبا ترین فرشته های خدا سلام کنه من منتظرش هستم برمیگرده اره بعد از هشت سال هنوز خیسی دستش رو که برای اخرین بار تو دستم گرفت احساس میکنم هنوز بوی تنش ... هنوز هم سرم از بوی عشقش...
-
عید فطر
جمعه 13 آبانماه سال 1384 07:48
"عمری گذشت" تا باورم بشه انچه بر باد رفته ما بودیم از دست این صفهای طولانی هر چی به اول صف بیشتر نگاه میکنم دیرتر نوبتم میشه کاش زودتر نوبتم میشد هزار کار نیمه تموم دارم ، که باید تمومش کنم اما کو تا نوبتم بشه داشتم فکر میکردم که کی نوبتم میشه یه نفر گفت : نوبت شماست زود تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم نوبتم شد رفتم...
-
خدایی خوابم میاد
یکشنبه 8 آبانماه سال 1384 02:20
آدمها فقط بهم عشق می ورزند ... هیچ وقت این سوال رو از خودتون کردین چرا بهم زندگی نبخشین ..... اره من خیلی دنبال اون کسی هستم که بخواد بهم زندگی ببخشه یه بار پیدا کردم اما هیچ وقت قدر اونو ندونستم زمان رفتن حتی به اون نتونستم بگم که چرا اصلا رفتم (؟؟؟؟؟؟) قبول دارم که ادم خیلی خیلی مغروری هستم ولی هیچ کس هم نتونست این...
-
حرف دل
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1384 03:00
هوالحق امروز یه جور دیگه بود بعد از ظهر نزدیک اذان بود...دلم مثل هوای پشت پنجره گرفته بود می خواستم با خدا یه خورده خودمونی حرف بزنم اما با یهنگاهبهدستامشرمندهشدمکهایندستهایآلودهبهگناهرو چهجوریجلوشبلند کنم خیلیتوفکرمرگقصههایبعدازمرگبودم ... دل زدم به دریا رفتم به سمت پنجره تا بازش کردم ؟؟؟ یه...
-
مولای دل علی
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 04:19
هوالمحبوب ت به سرم نیست جز منت مولا شهادت بزرگ مرد فلک و افلاک تسلیت ترنم ساحل شکافته پهلو گرفته بود ماهی که از ادامه شب رو گرفته بود آرامشی عجیب در اندام سرو گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود دستی به دستگیره دروازه بهشت دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود برخواست تا رسد به بهاری که رفته بود اهوی عشق بوی پرستو گرفته بود آن...
-
و بعد از رفتنت ...؟
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 01:47
و بعد از رفتنت .... شبی از پشت یک تنهایی نمناک بارانی تو رو با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانیست...
-
لونای قصه ما
جمعه 22 مهرماه سال 1384 05:18
هوالحق نگاه کن – به خاطر بسپار همان لحظه ای که – با غریبه ای آشنا میشوی و تا هرگز – آن چشم ها را فراموش نخواهی کرد دوباره فصل خزون – دوباره برگ ریزون اومد از راه .. یادم اومد . اون لحظه ناب و قشنگ که پاییز دلم رو کرد باغ بهار اون روز دیدمش توکوچه اقاقیا-که خشک شدم با برق اولین نگاه میدونی اخه - راه برگشتی نبود راهی...
-
سرنوشت
جمعه 8 مهرماه سال 1384 22:11
بی اونکه از مرگ بترسه . یا تو جزیره های اضطراب خودش گم کنه ، سکوت کرده بود تو چشاش میشد دید که انگاری با تمام وجود باور کرده که باید بار سفر بست ، دیگه خسته بود از حرفای مردم دل شکسته بود از اخمهای اسمون ناراحت ، از دست خورشیدم دلگیر بود خسته از تاریکی شبهاش که .... حتی دیگه ماه هم سر به هوا شده بود بی حوصله از نا...
-
خدا و سکوت
یکشنبه 3 مهرماه سال 1384 12:06
دو روز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده تقویمش پر شده بود تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود پریشان شد آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهایی از او طلب کند داد زد و بد بیراه گفت خدا سکوت کرد جیغ زد ٬ جار جنجال راه انداخت به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد. دلش گرفت کریست و به سجاده افتاد خدا...
-
قصه عشق و دیوونگی
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1384 02:04
یه روزی .... عشق و دیوانگی و محبت وفضولی داشتن قایم باشک بازی میکردن . تا نوبت به دیووونگی رسید که چشم بزاره و بعد همه رو پیدا کنه. گشت و گشت همه رو پیدا کرد اما اثری از عشق نبود . فضولی متوجه شد که عشق پشتیه بوته گل سرخ قایم شده . دیوونگی رو خبر کرد. دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و تو بوته گل سرخ فرو کرد. صدای فریاد عشق...
-
معراج
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1384 07:58
گفت انجا چشمه خورشید هاست اسمانها روشن از نور و صفاست موج اقیانوسجوشان فضاست باز من گفتم که <بالاتر کجاست> گفت بالاتر جهانی دیگر است عالمی کز عالم خاکی جداست پهن دشت اسمان بی انتهاست باز من گفتم که <بالاتر کجاست گفت بالاتر از انجا راه نیست زان که انجا بارگاه کبریاست اخرین معراجما عرش خداست باز من گفتم بالاتر...
-
چرا اینجوری شده
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1384 02:20
دیگه هیچ کسی رنگ دل نمیدونه همه دلواپس فردای خودشون هستن حتی به تشنگی گل تو گلدون هم بی توجه هستن چرا همه با خاطره هاشون زندگی میکنن باور نمی کنن که ادم تا وقتی زنده هست می خواد نفس بکشه میخواد زنده باشه و زندگی کنه
-
گناه
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 05:55
همه ادما تو زندگی عاشق میشن شاید خوشمزه ترین گناه ادم همین باشه هم او که در عشق اسطوره شد و ماند .!؟ امروز تکرار آن مظهر عشق را با عاشقی دگر میخواند