قصه عشق و دیوونگی


یه روزی .... 
عشق و دیوانگی و محبت وفضولی داشتن قایم باشک بازی میکردن .
تا نوبت به دیووونگی رسید که چشم بزاره و بعد همه رو پیدا کنه.
گشت و گشت همه رو پیدا کرد اما اثری از عشق نبود .
فضولی متوجه شد که عشق پشتیه بوته گل سرخ قایم شده .
دیوونگی رو خبر کرد.
دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و تو بوته گل سرخ فرو کرد.
صدای فریاد عشق بلند شد.
وقتی به سراغش رفتند دیدند چشمانش کور شده.
دیوونگی خودش مقصر میدونست.
تصمیم گرفت همیشه عشق رو همراهی کنه.
 و از اون روز به بعد وقتی عشق سراغ کسی میرفت  
چون چشماش بدیها رو نمیدید.دیونه معشوقش میشد.
                
           

معراج


گفت انجا چشمه خورشید هاست
اسمانها روشن از نور و صفاست
موج اقیانوسجوشان فضاست
باز من گفتم که <بالاتر کجاست>
گفت بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت اسمان بی انتهاست
باز من گفتم که <بالاتر کجاست
گفت بالاتر از انجا راه نیست
زان که انجا بارگاه کبریاست
اخرین معراجما عرش خداست
باز من گفتم بالاتر کجاست
لحضه ای در دیدگانم خیره گشت
گفت این اندیشه ای بس نارساست
گفتمش از چشم شاعر نگاه کن
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دور تر از چشمه خورشید ها
بر تر از این عالم بی انتها
بازهم بالا تر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست

چرا اینجوری شده


دیگه هیچ کسی رنگ دل نمیدونه
همه دلواپس فردای خودشون هستن
حتی به تشنگی گل تو گلدون هم بی توجه هستن
چرا همه با خاطره هاشون زندگی میکنن
باور نمی کنن که ادم تا وقتی زنده هست می خواد نفس بکشه
 میخواد زنده باشه و زندگی کنه

گناه


همه ادما تو زندگی عاشق میشن
شاید خوشمزه ترین گناه ادم همین  باشه

هم او که در عشق اسطوره شد و ماند .!؟
امروز تکرار آن مظهر عشق را با عاشقی دگر میخواند