یه روزی .... عشق و دیوانگی و محبت وفضولی داشتن قایم باشک بازی میکردن . تا نوبت به دیووونگی رسید که چشم بزاره و بعد همه رو پیدا کنه. گشت و گشت همه رو پیدا کرد اما اثری از عشق نبود . فضولی متوجه شد که عشق پشتیه بوته گل سرخ قایم شده . دیوونگی رو خبر کرد. دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و تو بوته گل سرخ فرو کرد. صدای فریاد عشق بلند شد. وقتی به سراغش رفتند دیدند چشمانش کور شده. دیوونگی خودش مقصر میدونست. تصمیم گرفت همیشه عشق رو همراهی کنه. و از اون روز به بعد وقتی عشق سراغ کسی میرفت چون چشماش بدیها رو نمیدید.دیونه معشوقش میشد. |