چشمامو روی هم میذارم فقط میگم ای کاش

وقتی پرستویی فکر سفر کرد جفت عاشقش رو خبر کنه

 

بعد از این همه روزهای خاکستری میخوام یه کم نفس بکشم

وقتی به منظره چشم نواز روزهای گذشته نگاه میکنم

دوباره سگرمه هام تو هم میره و شاخه های شکسته - تو بارون اون روز به یادم میاد

اما میخوام روزهای خوش رو تجربه کنم و از این حصار خاطره رها بشم

اما تو تموم فصول ستاره سارای عزیزم

روی شانه هام هست و هر لحظه وجودم رو لبریز از عطر بهار نارنج میکنه

وقتی با این افکار ماه رو تو آسمون دل پذیرا میشم .

میتونم تو اسرع وقت خودمو به خونه خورشید برسونم

اما همیشه کوچه های بن بست انتهای راهم برای فراموشی هست

ولی تموم ارزوهامو - کامل و کمرنگ بر باد رفته میبینم

میرمو از افتابگردان های باغ خدا سراغ خونه خورشید رو میگیرم که شاید ...

اما مثل همیشه خدا سکوت میکنه تا خودم راه رو پیدا کنم

به قولم وفا میکنم و به همسایگی ایینه میرم تا در زمستون بهار زندگی رو به یاد اورم

اما دوباره آمد دیشب آمد و گلهای یخ زده باغچه رو نشونم داد که حتی افتاب هم ... نتونست

میدونم سارا مقابل سرنوشت دستمال سفیدرو بالا برد و لابه لای برگهای ارغوانی پاییز گم شد

اما میخوام نوع نگرش به گذشته ام رو عوض کنم ولی انگار سارا دوست نداره ...

اره دوباره اومد و دیدم رنگین کمون توی چشماش نشسته و یه اندوه بی پایان تو نگاهش بود

اما ایینه سرد - پلکهاشو رو سنگین کرده

تا نگران رویاهاش - باغچه یخ زده زنبق و نرگسش وحتی نگران باغ خفته آرزو های من باشه

با این حضور جرعه ای آرامش به صورتم پاشید تا که

حسرت روزهای شیرین بماند و دوباره قصه جاوید عشقم رو برایش تکرار کنم

انگار کسی به او گفته که میخواهم ...

اره خوب اون سکاندار کشتی احساسم هست و با حضورش خیلی از سختی ها رو کنار زدم

ولی با این احوال میخواهم عطر بارون رو استشمام کنم و به سوی دریچه خوشبختی برم

اسمون دل سارا ... صدای غرشی که داره حکایت از بارونه

انگار ابرهای اسمون دلش خیس تر از همیشه و این خیسی خبر از بارش چشمها داره

میخوام زیر اسمون دلش و با بارش بارون دل اون روح به گل نشستم رو تطهیر کنم

میخوام به اینده فکر کنم سارا هم قئل کمک دادش به من ...

اما واقعیت اینه که سارا بانوی دلم هست و میدونه که رفتن پایانت نخواهد بود

و یاد خاطره تو تا همیشه در خاطرم خواهی ماند ...

اما احتیاج دارم به زندگی دیگر ... میخوام نفس بکشم خالی از خاطره ای

ولی تو این روزگار . انگار قحطی دوست هست و کسی معرفت نداره ... من باید بگردم

در انتظار چشمهایی خواهم ماند که وجودم رو ... سارای عزیز منو ببخش .

باید گذشته رو به صندوق خاطرات بسپرم و روزهای جدید رو تجربه کنم

نفس تو سینه ام حبس شده ... درام میرم باورم نمیشه که چرا .. اما میدونم که باید برم ...

میخوام تموم ارزوهای کالم رو با شخصی دیگر ...

نمیخوام دیگه فرصت زندگی رو از دست بدم و میدونم تو این راه سارا کنارم هست

ولی ای کاش عزیز خودت بودی و در کنارت خوشبختی رو حس میکردم اما ... حیف

من فقط به اینده امیدوارم که بشه تموم راهایی که به فراسوی عشقی نو ختم میشه رو پیدا کنم

شاید باورش سخت باشه حتی برای خودم ولی باید به فکر باشم فکر زندگی ...

اما هیچ وقت نمیتونم گذشته و حس حضور سارا رو فراموش کنم اخه اون مثل خون تو رگهای من جریان داره

میخوام اون تیکه گم شده خودم رو پیدا کنم و از ...

برای او که میخواهد پرواز رو فراموش کند شاید فردا هم دیر باشد

هم او که در عشق اسطوره شد و ماند

امروز تکرار آن مظهر عشق را با عاشقی دیگر میخوانم