دیونه

 

یه روز یه دیونه ای

زیر نور ماه نشسته بود

داشت با حسرت نگاهش میکرد

یه رهگذر ازش پرسید

خیلی ماه رو دوست داری

که اینجوری خیره نگاهش میکنی

دیونه گفت اره خیلی دوستش دارم

رهگذر گفت اگه اونو داشتی

بازهم اینقدر دوستش داشتی

دیونه گفت نه دیگه دوست نداشتم

اخه  دیگه دارمش

 

 

گاهی وقتی چقدر ساده عروسک میشیم

نه لبخند میزنیم نه شکایت میکنیم

فقط احمقانه سکوت میکنیم

 

 

خدا کنه که تو حسرت چیزی نباشیم

ولی اگه اونوی رو که دوست داریم به دست اوردیم قدرش رو بدونیم