حرف دل

هوالحق


امروز یه جور دیگه بود

بعد از ظهر نزدیک اذان بود...دلم مثل هوای پشت پنجره گرفته بود

می خواستم با خدا یه خورده خودمونی حرف بزنم

اما با یه‌نگاه‌به‌دستام‌شرمنده‌شدم‌که‌این‌دستهای‌آلوده‌به‌گناه‌رو

 چه‌جوری‌جلوش‌بلند کنم خیلی‌تو‌فکر‌مرگ‌قصه‌های‌بعد‌از‌مرگ‌بودم ...

دل زدم به دریا رفتم به سمت پنجره تا بازش کردم ؟؟؟

یه زنبور نیمه جون از لای پنجره افتاد تو .....

ازش معلوم بود که اخرین لحظه های زندگیش رو میگذرونه

دیگه قدرت بال زدن نداشت ....

انگاری دنبال یه فرصت دیگه برای زندگی داشت التماس میکرد

سرم رو پایین اوردم که باهاش حرف بزنم

باز یاد اون لحظه ای افتادم که میگن  ادم بعد از مردن

 به خدا التماس میکنه که فقط یه روز امون بده

به نظر می اومد که اونزنبور هم التماس همون یه روز رو داشت

ولی با تموم تلاش و تقلا و تمنا دیگه فرصتی نبود

اون زنبوره تا وقتی که جون داشت همه همجنسهاش کنارش بودن

اما موقعه مردن تو تنهایی ؟؟؟
کنار یه ادمی که حتی نیشش هم نزده بود جون میداد

یه یه دفعه یاد خودم افتادم که چرا لب پنجره اومدم

اگه قرار باشه منم مثل این زنبور (یاآدمها) خواهش التماس یه روز رو بکنم 

چه بهتر که قدر همین امروز رو بدونم

با صدای اذان به خودم اومدم ؟!!!

اون زنبور طفلکی رو هم که دیگه مرده بود از بالش گرفتم...
پرت کرمش تو باغچه
که حداقل تو طبیعتی که بزرگ شده دفن بسه



امیدوارم که همه قدر فرصتهایی که خدا بهشون میده رو بدونن 
تا فردای روز التماس .......

طاعات عباداتون مخصوصا تو این شبهای عزیز قدر...
قبول درگاه احدیت قرار بگیره