و بعد از رفتنت ...؟

و بعد از رفتنت ....

شبی از پشت یک تنهایی نمناک بارانی

تو رو با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی
  دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی

و من تنها برای دیدن ان زیبایی تو را در  دشتی از حسرت رها کردم

همین بود اخرین حرف

و من از عبور تلخ غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از

جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی ؟ نمیدانم چرا، شاید خطا کردم!

و تو بی انکه فکر غربت چشمهایم باشی !

نمیدانم تا کجا تا کی ، برای چه !

ولی رفتی ...

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که با مهربانی از کنار پنجره دانه برمیداشت

تمام لبهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتنت اسمان چشمهایم خیس از باران بود

و بعد از رفتنت کسی حس کرد که من بی تو

تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد که من  بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد 
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

ومن با انکه میدانم ؟!
تو هرگز یاد من را با عبورخود نخواهی برد

هنوز اشفته چشمان زیبایی توام برگرد

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد بود

و بعد از این همه طوفان و هم پرسش و تردید.

کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت :

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها  بگو .....

در راه عشق و انتخاب ان اشتباه کردم

در اوج هستم ...

در حالتی مابین اشک حسرت تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ سرد است ....

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ، شاید

اما به رسم عادت پروانگی امان
باز هم برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت
دعا خواهم کرد...

ولی بی تو به چه حال من این روزگار رو سپری میکنم

نویسنده رو نمیدونم
 اما یادگاری یه دوست که واسه هشت سال پیشه تو یه همچین روزی