لونای قصه ما

هوالحق

نگاه کن – به خاطر بسپار

همان لحظه ای که – با غریبه ای آشنا میشوی

و تا هرگز – آن چشم ها را فراموش نخواهی کرد

دوباره فصل خزون – دوباره برگ ریزون اومد از راه ..
یادم اومد . اون لحظه ناب و قشنگ

که پاییز دلم رو کرد باغ بهار
اون روز دیدمش توکوچه اقاقیا-که خشک شدم با برق اولین نگاه
 میدونی اخه - راه برگشتی نبود راهی شدم تا انتها
با شنیدن صداش لرزه افتاد به وجودم که چرا .....

جواب نمیدی به تمنای ...؟؟؟

اما خندش که که چه زیباست .. ولی ....
ج
دا از تموم لحضه‌ها - این هم میشه واسه من یه آرزوی کاله ، کال .

اما از لونای قصه ما    اونقدر خشک لباش   

که دیگه حرفی نمونده  تو صداش .

آره میدونم که لونا - قفل سکوت رو لباش

اما چشماش یا نگاهت ...دریغا

چشات اونوقت توی خواهش سحر - خاموش شدن

و من به خاطر همین پرواز همه را از یاد بردم تا فقط تویی باشی
که مرا با تمام ارزوهای سرکشم ترک کردی
اما باید بهت بگم : که
لونا
ماه گردن آویز رویات نکن تا یه مشت خاک پات رو ببرم 
که شاید دلتنگ رویاهات نشم

 

 

اما اون پسره هیچ وقت از عطر عشق جاویدش برای هیشکی نگفت

آخه عشق گناه ....... این یه قانونه دیروز حالا نداره ...

همیشه وقتی حرف از دل یا غرور میاد وسط
اونی که پا روش میذارم دلم اخه .....
خدا کنه که هیچکسی دچار این غرور نشه

 

تقدیم به لونای عزیز