شب سیاه

 

 

خنده هامون الکی   اشک هامون دروغکی  حرف هامون یه دنیا راز   دلمون پر از نیاز

 

 

 اخ که نمیدونید چه لذتی داره همه جا تاریک باشه و فقط چراغ اسمون دلت روشن باشه

اونقدر تاریک باشه دور ورت که با نور دل بتونی دوباره چهره ماهش رو ببینی

اینقدر حرف برای گفتن داری که احتیاج به پیدا کردن سوژه نیست

اون قدر حرف تو دل دارم که با یه شب دو شب نمیشه گفت

میدونی هر صبح به انتظار شب میشنم اسمون رو میبینم تا وقت حضور تو برسه

میدونی عزیزم برای چی میگم شبها بیایی     

اخه یه خورده حسودم ؟!! شایدم میترسم که کسی تو رو نگاه کنه

واسه همین تو رو شب دعوت میکنم و با چراغ دل محفل روشن که فقط خودم ببینمت

هیچ وقت هیچ وقت شبهای ما تکراری نیست مگه نه بانو

شب ها ... هر شب یادی از یک روز که با هم گذروندیم رو مرور میکنیم

مثل همون روزها برام تازگی و لذت داره

خوب میدونی که روزها برام زجر اور هست واقعا سخت ترین کار به انتظار نشستن هست

اره تو روز دلم میگیره اخه فقط باید عقربه های ساعت رو دنبال کنم تا شب بیاد

با توام بانو ...غربت تمام دلت رو گرفته با تو حرف میزنم

تنها کسی که میتوانم باهاش حرف بزنم اخه میدونی

سارای من دیگه نمیشنوه دیگه صحبت نمیکنه دیگه نمیتونه گوش کنه

دیگه سوال نمیکنه دیگه از من جواب نمیخواد اره خوب همه اینها هست ولی با حضورش ...

ارامشی رو به پیکره خسته من میده که فقط برای حضور دوباره اون دست به دامن خدا میشم

که امشب رو هم فرصت بده تموم حرفهامو میزنم

اما خدا هم میدونه دروغ میگم اخه من برای سارای عزیزم یه دنیا حرف دارم

انگار که خدا نمیدونی من نه سال تو حسرت دیدار بانوی شبهام هستم 

پس امشب هم اون نرگس مست رو ازاد بذار که همچون شبهای قبل پیشم بیاید

اره خوب سهم من از حضور او فقط اشک اه هست ولی دلم رو به همین خوش کردم

که شاید یه شبی زیر نور مهتاب جسم سارای عزیزم رو لمس کنم

ای خدای مهربون این خواسته بدی هست این برای من یه آرزو یا یک رویای کاله

ولی منم بیکار ننشستم دست به دعا و چشم انتظارش هستم

تمام وجودم رو سنگ فرشی از جنس دوست داشتنم پهن کردم

فقط کافیست که بیایی راستی ماه هم کمک میکنه ها تو شب های مهتابی

میدونی شب خیلی زیباست ولی با حضور تو برای من آرامش بخش میشود

اخه حجاب چادر سیاه شب رو میندازه رو شونه ماه

تو یه شب قشنگ زیر نور همین مهتاب خانوم

به این امید التماس خدا میکردم که تو رو به سفر نبره منو تنهاتر از این نکنه

ولی تو عازم سفر شدی زیر نور ماه من رو تو حسرت نوازشها دستت گذاشتی

اونقدر بی اختیار شده بودم که تا صبح تموم وجودت رو با اشک غسل دادم و ...

درسته که اون شب رو .... ولی اون شب رو هم دوست دارم

اخه من و سارا برای اخرین بار دست تو دست هم گذاشتیم و ....

اره خوب بودن سارای عزیز کنارم .. من رو فارغ از این دنیا میکنه

امام حسین رو قسم داده ام که

تنها کسی که برای من باقی مانده از کنارم سفری دوباره نکنه

یا اگر هم راهی سفر دیگه ای شد راه رسیدن به خداوند رو به من نشون بده

تا دوباره همراه او بنشینیم به انتظار یک شب ....

 

دوستای خوب ارزو میکنم که شب های زندگیتون همیشه روشن و اسمون دلتون پر از ستاره باشه ... ولی قدر شبها رو شب زنده دار ها میدونن از شبهاتون خوب لذت ببرید که صبح با طلوع افتاب تمام رویاهای زیبای شبانه جای خودشو به واقعیت روزگار میده تا بدونید که .....

شاید باید فهمید

 

از تموم دوستای عزیزم که لطف کردن و تو روزه ... به فکر من و سارای من بودن تشکر میکنم البته میدونم که این کوچکترین کاری هست که میتونم انجام بدم از تموم شما سروران گرام ممنون هستم انشالله که خدا همه اسیران خاک رو رحمت کنه و ما اسیران زمین و زندگی رو مورد لطف رحمت خودش قرار بده

 

نمیدونم کسایی که این مطلب رو میخونن در مورد من چی میگن ولی این واقعیت یه مرد عاشقه .. دوست ندارم که فقط از خوبی ها بگم .... با واقعیت باید رو راست بود

 

میدونی سارا جون امروز دلم که نه تنم پر از گریه هست

نمیدونم چرا اینجوری شدم ولی اینو بدون که من دوست دارم

شاید از این روزگا فرار کرده باشی اما از دل من که نمیتونی

چقدر دلم تنگ برات میدونی

 برای یه بار دیدنت یه بار بوییدنت یه بار بوسیدنت حاضرم که ...

ولی افسوس که فرصتی نیست ...

میدونم که تموم این اشکها و حسرت ها حق من بود

ولی این افسوس سهم من از زندگی نبوداز

اینکه بخوام هر شب تو یه قاب کهنه دنبال نشونه ای از تو باشم

اینکه تموم زندگیم..... تموم دنیا رو تموم عشق و احساس رو از دریچه یه قاب کهنه ببینم

تو این قاب کهنه سارا رو زنده نشون میده و این منم که مردم

زندگی رو فقط با یه قلب بدون احساس ببینم که اگه سنگ بود یه جاهایی به رحم میومد

ولی این دل صاحب مرده من حتی دلش واسه خودش نمیسوزه..

پس چطور میخواد برای .... برای کسایی بسوزه که تو زندگی من

فقط نقش یه بازیچه رو داشتن اومدن

تا من یه چند روزی باهاشون بازی کنمو یه خورده ....

الان نمیدونم کجا هستن ولی امیدوارم که منو بخشیده باشن

تموم اونها چوب عشق من به سارا رو خوردن کسایی که حتی

حتی به اونها اجازه تصمیم گرفتن نمیدادم البته بگم تموم این بابت غرور بیش از حد من بوده

شاید کسایی که بیشتر با من برخورد داشتن باورشون شده باشه که

من خودخواه ترین و خود پسند ترین و مغرور ترین هستم

اونا تا میخواستن به خودشون بیان میدین که اسیر غرور خود خواهی من باید بازی رو شروع کنن و زمانی که من خسته میشدم باید تموم میشد ((( باید اینم گفت که فقط یه نفر تو این مدت واقعا برای من قابل احترام بوده حتما خودش میخونه و میدونه شاید صحیح نباشه اسم بردن ازش اخه ازدواج کرد ))))

تا اون ادما به خودشون بیان میدیدن که .... تموم شد

البته نمیدونستن که سرنوشت شونو دوتا تاس مشخص میکنه

ولی اینم یه جور گذران عمر بود که اگه این کارها رو نمیکردم واقعا میمردم

نباید من فقط از این بگم که سارای عزیزم رو دوست دارم

باید از بدی ها و اشتباهات هم به همون اندازه گفت

نمیخوام خودم یه تابو پرست نشون بدم اما من واقعا مریض شده بودم

بازی کردن و بازیچه کردن اونقدر برام لذت بخش بود که با هیچ چیز عوضش نمیکردم

الان هم یه مواقعی وسوسه میشم که دوباره انجام بدم ولی دیگه قول دادم که تموم بشه

الان شاید دلم بخواد که دوباره بازی کنم ولی .... دیگه دیگه

اما میخوام تموم روزهای باقی مونده رو به این فکر کنم که

 مرگ من نزدیک هست باید به فکر اون طرف باشم واسه همینم دو سال رفتم

رفتم دنبال خدا پیغمبر حسین عباس ... و...

اونقدر کتاب از ائمه خوندم که شاید الان بتونم با یه ملا مناظره کنم

اعتقاد من کامل شد کامل از این لحاظ که من خودم رفتم دنبالش و شناختم

الان با افتخار میگم که تنها ارزویی که من روی این زمین خاکی دارم

این هست که حرم اقا امام حسین رو برای یک بار ببینم

دیگه حتی بعد از مردن هم التماس نمیکنم به خدا که یه روز امون بده

زمان فوت سارا ارزوم این بود که زود تر بمیرم برم پیش اون

ولی الان تنها ارزوی که دارم همین هست که اول قبله امال رو ببینم تا بعد

فکری به حال مردن این حرفها بکنم

 

من همون نهال هستم

که دوست داشت از همه درختها بلند باشه

اره یه عالمه تلاش کردم

شدم بلند ترین درخت

انقدر بلند که سایه سار تموم درخت ها شدم

دیگه حتی سرم به خورشید میرسید

به خودم خیلی مغرور شدم به غرورم غره شدم

یه روز یه ضربه به پاهام ....

 تنم رو لرزوند تازه فهمیدم که وقتشه

ولی خدا رو شکر که اون تبر دست خودم بود

همیشه خودمو مغروز ترین ادم رو زمین میدیدم

ولی هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که

یه روز این خودم هستم که خودم رو تو قامتم میشکنم

اره شکستم اما تو خودم و به دست خودم

 

امیدوارم که با خوندن این مطالب ناراحت نشید مخصوصا خانمها ولی این واقعیت من بوده هست که یه ادم .. هستم از تموم شما دوست های مهربون معذرت میخوام ولی دلم میخواست که از بدی های منم بدونید با ارزوی روزی که همه جرات گفتن اشتباهات رو داشته باشن و در راه جبران اون قدم بردارن البته اینم بگم که من کاملا عوض شدم و با اون مرد چند سال پیش فرق میکنم موقعی که تو فکر اخرین راه باشی باید واقعیت رو بگی ..... راستی یه چیزی من خواهشم اینه که راحت مطالبی که مد نظرتون هست رو بگید اصلا ناراحت نمیشم دوست دارم بدونم که نظرتون چیه واقعیتش

خداحافظ

 

۱۳۷۶/۰۹/۰۸

ماه رو گردن آویز رویاهات کردی اما

یه مشت خاک پات رو بردم که دلتنگت نشم

 

تموم جرم من این هست که فقط دوستش دارم نمیدونی تو دلم چی میگذره ...

9 سال قبل سرم گذاشتم روی پاهات گفتم خوابم میاد واسم قصه گفتی

یه پیرزنه بود یه گاو داشت در خونشون را آب داشت

گاوشو فروخت رفت مشهد بقیش باشه فردا شب...

اون موقع راحت خوابیدم ...

اما من بیدار شدم تو دیگه بیدار نمیشی

اون شب و از اون پرواز بلند نه سال گذشت

اما دیگه نگفتی که فردا شبه قصه چی مشه

حتما خودت میدونستی که دیگه فردا نداری منو تنها گذاشتی با همه تنهایی هام ...

که هر شب با تکرار این قصه که فرداش چی میشه خوابیدم

استخوانهای زیبای تنت زیر خاک سرد نغمه های جاودانگی رو زمزمه میکنه

هر شب سایه و خیال چشمای زیبات سراغ زنبق جاوید وجودم رو میگیره

انگار ، تو این روزگار که قحطی دوست و .... هست

من فقط با یاد تو اروم میشم و تو این لحظه تمام تنهایی من تموم میشه

راستی یادت رفت بگی بهم موقع دلتنگی سراغت رو از کدوم باغچه زنبق و نرگس بگیرم

همیشه چشم انتظار چشمهای توام دوباره یه سال دیگه رو باید بدون حضورت عزیزم شروع کنم خیلی سخته .ولی میدونم که همیشه حس با تو بودن کنار من هست و این یکی دیگه منو تنها نمیذاره حتی اگه خودت هم بخوای

اسم تو شروع زندگی من پایان اون هست

هیچ وقت دنیام رو بدون تو احساس نکردم همیشه و هر وقت تو با منی

میدونی اگه نباشی دیگه ماهی های توی تنگ بلور عاشق نمیشن دیگه برگای ریخته روی زمین به چه امید خودشونو اویزون درخت کنن دیگه ...

انگاری بدون تو من تموم هستی مو از دست دادم

میدونی سارا جون خیلی وقت دیگه پارک پرواز نمیرم دیگه اونم منو درک نمیکنه

الان فقط میرم اون جاهایی که باهات بودم میدونی تنم پر از گریه میشه

وقتی بوی تنت رو حس میکنم وقتی میبینم که با هم اینجا بودیم

واقعا دلم میخواد سارا با تموم وجود فریاد بزنم تا گوش همه کر بشه میخوام داد بزنم و بگم دوستت دارم اخه هیچ وقت نمیشه اون چشمای مشکی ناز و اون نگاه نافض از یاد ذهنم بره ...

اشک تو چشام پر شده ولی .... تا دم مرگ باهات اومدم

ولی انگار باید تنها میرفتی رفتی اما نمیدونی با من چی کار کرد روزگار

کجایی بانوی خاک ...

میخوام تموم احساسمو تموم وازه هارو تقدیم به خاک سردی کنم که تو رو در بر گرفته ...

بباید بر ان زنده بگریستن که بی یار خود بایدش زیستن

 

 

 

 

 

 

سلام دوستهای عزیز ببخشید اصلا حالم خوب نیست نمیدونم چی نوشتم به بزرگی خودتون دیگه ..... راستی یه شعر دیگه از نوشته های خودمه ؟

 

 

بچه ها جمله بسازید همه با «آورد»

باد با خود که همه خاطره ها را آورد

حال این عاشق بی حوصله را جا آورد

باد با خود همه خاطره ها را از یک جا

دفتر مشق چهل برگ به اینجا اورد

بچه ها جمله بسازید با آورد

من نوشتم غم عشق را ، غم عشق را که هر شب

جسد بی رمق و خسته سارا را به یاد آورد

آه که امروز چه شباهت دارم

به همان بغض فرو خورده که بالا اورد

یک نفر جیغ زد و نیمه شب هشتم اذر ماه

این شعر را مثل خودش مرده به دنیا آورد

                                                               تقدیم به او و به یاد او

                                                                                                        ساشا   

به امید دیدار دوست

میدونید اصلا خوشحالی من از به ایران اومدن نیست

 خوشحالی من فقط دوباره دیدن سارای عزیزم هست

راستی دوستای عزیز برای روز 9 آذر حتما پیش ما بیایید

کم بیش میدونید دیگه سالگرد نهمین پروازش هست و من....

 

 

من تموم قصه هام قصه توست

اگه غمگینه اون از غصه توست

تو این ماه تموم آرزوها خاطره ها و رویاها .....

اره تموم زندگی !! سنجاق شده به پاییز و خزون

همه روزها رو به صف کردم تا بپرسم  (...) هی پاییز تو کجا میری

میدونم که خبر نداری ولی وایسا و ببین

میخوام واقعیت رو واقعی ببینم

داری میری اما تو کوچه بی انتهای سرنوشت صبر کن تحمل داشته باش

ببین این مرد عاشق رو که تموم زندگی خودشو پای یه عشق ......

خیلی از احساس پرم نفس تو سینه ام حبسه ... دارم میام به وطن

این بار میخوام با سرنوشتم بجنگم

میخوام کفشهای سرنوشتمو جفت کنم

سلام به تهران به همه دوستام از خانی اباد گرفته تا اریاشهر

دوباره دارم میام درسته که مثل یه غریبه هستم اما

اما هنوز هم همون مرد مغروری هستم که ...

 با همون چهره جدی و دلی ....با خودم بازهم میارم تموم

 ارزوهای کالموتموم خاطره های خاکستری و کل رویاهای به گل نشته رو

خیلی سخته گفتن این حرف ولی واقعا من تو این غمار باختم

باخت که نه من مٌردم ... تو این بازی من مٌٍردم با تموم ...

 

با زهم از همه دوستای خوب دعوت میکنم که نهم اذر پیش ما بیایید

 

با همه توان خود کوشیدی ارام بمیری

بی فریاد ناله ای یا لرزشی   

 مبادا که هراسی به دلم راه یابد

دستت دلجویانه سرد شد در دستم 

مرا با خود به خواب بردی

با خود بردی تا با مرگ اشنایم کنی

در گذشته هم همینگونه میبردی

برای اشنا کردن با عشق روزی ....

روزی از پی تو خواهم امد   به ان قلمرو خاموش

با عشقی کودکانه

جایی که پیش از من گام نهادی تا وقت امدن احساس غربت نکنم

و من هرگز  هراسی به دل نخواهم راه داد

از پی تو خواهم امد ...... روزی

 

بانوی کوشکولوی من

غروب زیبایی داشت

انقدر زیبا  که کسی - نپرسید ؟ چرا !!

 

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم

همه تن چشم شد ..................

سلام

میدونی عزیزم بعد از چند وقت – واقعا طاقت دوری ازت ندارم

میخوام بیام پیشت دلم خیلی برات تنگه

اینجا همش تو این فکرم که رسیدم ، بهت چی بگم –

از کجا باید برات بگم – دلم از دست دنیا پره دلم گرفته بانو

میدونی که فقط کار خودته که دلمو ...

مطمئن باش که فراموش نمیشه واسه همین دارم میام

میام که شروع نهمین ساگرد سفر قشنگت

پیشت باشم عین سالهای قبل...

اره خودم بودم که تموم وسایل سفرت رو مهیا کردم

باورم بود که باید بری – باید میرفتی تا این بشه سرنوشت ما

که فقط تو حسرت عشقت بمونم

راستی بانو دوستت دارم

به امید روزی که دوباره کبوتر هامون رو پیدا کنیم

 

 

سلام دوستای خوب واقعا دل تو دلم نیست واسه دیدن دوباره تهران و (...)

اینم یدونه از شعرهایی هست که واسه سارا عزیزم نوشته بودم

 

در لابه آن درختان     

بازهم باد « آورد »

عطر آن خاطره ماندگار را

بغض راه نفسش را بسته بود

چشمان نرگسی اش را آرام بست

با چشمان پر از شبنم دیدم

آن روح سبز را که چه زیبا سرد میشد

دیدم، برگ سبزی از بید که به آنی زرد میشد

و برای من آن زرد که فقط خاطره ای سبز میشد

گفتم : کجاست اون نرگس مست        ارام صدایش کن

بلکه ایمان آوری     آن نهال عشق در خاک خفته است

چرا باور کنم .....

وقتی هنوز هم زنبق ، باز با یک لبخند

میکشد نقش رخش بر پیکرم

پس چرا ، پس چرا باورکنم ، ان نهال عشق خفته است

دیونه

 

یه روز یه دیونه ای

زیر نور ماه نشسته بود

داشت با حسرت نگاهش میکرد

یه رهگذر ازش پرسید

خیلی ماه رو دوست داری

که اینجوری خیره نگاهش میکنی

دیونه گفت اره خیلی دوستش دارم

رهگذر گفت اگه اونو داشتی

بازهم اینقدر دوستش داشتی

دیونه گفت نه دیگه دوست نداشتم

اخه  دیگه دارمش

 

 

گاهی وقتی چقدر ساده عروسک میشیم

نه لبخند میزنیم نه شکایت میکنیم

فقط احمقانه سکوت میکنیم

 

 

خدا کنه که تو حسرت چیزی نباشیم

ولی اگه اونوی رو که دوست داریم به دست اوردیم قدرش رو بدونیم

 

 

روز و روزمرگی

منگر که گوینده کیست

بنگر که گفتارش چیست

 

امروز هم یکی از نوشته های خودم رو میخوام بذارم اینجا

شاید جالب نباشه ولی قشنگه ........

 

 

با اشکهای خود میخندم

با عشق به رویا های خود میخندم

به پستوهای تنهایی می اندیشم

در باد میرقصم

در هرم آفتاب خواب زنبق و نرگس رو میبینم

اری همان گلهایی که در برگریزان بار سفر بست

و با عبور از غبار — دست خود را به اسمان هفتم رساندی

و فریاد را به گوش من

تا روزهای خاطره انگیز را بر بال شا÷رک ها سوار کنم

و به فراسوی آسمان میفرستم

تا چهره سرخ عشقی که دارم را به تو نشان دهم

بعد از دیدن

به رویم دریچه کوچه باغهای مهربونی رو میگشایی

و تا پشت دیوار ارزو مرا راهنمایی میکنی

تا کنار دیوار خوابم میبرد

آری خواب نقره ای آن وقت تعبیر شد .

پروانه ها دور شمع بالهایشان سوخت

راستی چه کسی بود که میگفت با اشک هم میشود خندید

چه کسی گفته : ماه توی دل آدمی نمیمیرد

 

 

 

یه روز یه بابای بهم گفت کاری نکن که زندگی لب طاقچه عادت از یادت بره

اون گفتو منم چقدر گوش کردم تموم زندگی رو تو یه بازی احمقانه باختم

اخه تنها چیزی که واقعا ازش لذت میبردم بازی کردن بود

 فرقی نمیکرد چه بازیی باشه بازی با توپ با سنگ با ادمها

 .....> فقط این بازی بود که روحم رو ارضا میکرد

 قیمتش زیاد برام فرقی نمیکرد

عمریست که میبرم و یک باخت ندارم

آه  چه کنم عاشق این کهنه غمارم

شما دوستای عزیز سعی کنید

 تو زندگی نه بازی کنید نه بازیچه شید نه به روزمرگی و عادت کنید

 

راستی دلتون بسوزه که من ۵ اذر یعنی ۲۶ نوامبر میام ایران هههه

یا حق